صفحه شخصی من

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان بی نام

گوش هایش شنید. صدای ماشینی که از خیابان رد شد. پس هنوز زنده است.
بعد از آنکه چشم هایش باز شد کمی به اطراف نگاه کرد.
خواست بلند شود امّا فکر کرد چه دلیلی می تواند او را از جایش بلند کند؟!

 

همه چیز سر جایش بود. مثل دیروز و حتی قبل تر.
کسی منتظرش نبود. او هم کسی را نداشت که منتظرش باشد.
با چشم های باز و خیره شده به سقف یک سوال را مدام تکرار می‌کرد:
 "من چرا زنده ام؟"

 

گوشی تلفنش زنگ خورد ولی اهمیت نداد و بعد از چند ثانیه قطع شد.
اما دوباره زنگ خورد.  این بار با بی میلی زیاد گوشی را برداشت و به صفحه نگاهی کرد.
مرجان بود که کنار اسمش نشان چمدان و قلب با یک درخت قرار داشت. 
میخواست پاسخ ندهد اما دستش زود تر از فکرش به تماس جواب داد.
الو .... الو .... نفیسه .... کجایی؟! چرا نیومدی ؟؟ رئیس سراغت رو میگیره!!! الو نفیسه صدامو داری؟
چند ثانیه سکوت کرد تا وضعیت پیش آمده را بتواند هضم کند
وقتی بخودش آمد با صدای خسته گفت:
بله ... بله.... میشنوم... بگو....
مرجان دوباره حرفهایش را تکرار کرد ولی نفیسه حوصله حرف زدن نداشت فقط توانست بگوید: حالم خوب نیست بهتر شدم بهت زنگ میزنم
این را گفت و تماس را قطع کرد.
بی آنکه اراده کند گوشی از دستش افتاد...

 

چه چیزی می‌تواند یک انسان غوطه ور در بی‌معنایی را از جایش بلند کند؟ چه انگیزه یا دلیلی باعث می‌شود که نفیسه در اوج بی‌معنایی برخیزد و ببیند زمین هنوز می‌چرخد و زندگی در جریان است!
هستند آدم‌های خوبی که زندگی در کنار آنها رنگ و بویی تازه به خود می‌گیرد اما دریغ از امیدی که دلش را گرم کند و پایش را استوار. چرا که چند ماه پیش دردی در سینه‌اش به یادگار جا مانده بود و هنوز جایش تیر می‌کشید. دردی از مردی که با تمام وجود دوستش داشت تا یک شب فهمید آن مرد متأهل است. قبل از آن هیچ وقت نفهمیده یا متوجه نشده بود.
با تمام عشق و توجهی که از آن مرد دریافت می‌کرد آسیب‌های کودکیش، دردهای نوجوانی‌اش و رنج های جوانی اش التیام بخشیده و آن مرد شده بود معنای زندگی نفیسه.اما...اما همان شب کذایی تمام معنای زندگیش در هم شکست و نفیسه فرو ریخت...

  • علیرضا صادق زاده