صفحه شخصی من

  • ۰
  • ۰

قسمت اول: آشنایی

رسیدن من به تو مثل یک راه مه آلود می مونه. هیچی معلوم نیست و تنها گاه گاهی یک چراغ سو سو میزنه.

هوا روشن نیست شاید بخاطر مه غلیظ و خورشیدی که هنوز بیرون نیومده.

حتی نمی دونم کجا و به کدوم سمت برم. گیج و مبهوت به دورم نگاه میکنم. دنبال یک نشونه یا راهنما هستم.

مثل یک تابلو که روی اون نوشته: از اینجا یا از این سمت...

و شاید یک راهب که نشسته و در سکوت با چشمانی بسته در حال مکاشفه است. زمانی که من بهش میرسم چشماش رو باز می‌کنه و با لبخندی بهم اشاره می‌کنه تا جلو برم. وقتی بهش نزدیک تر میشم آروم نصیحتی می‌کنه و با دست راهی رو بهم نشون میده.

موضوعی که اینجا سخته اینه که نمی‌دونم چه راهی به تو میرسه؟!

از کدوم سمت باید ادامه بدم؟

کدوم جاده به تو میرسه؟

و سوال اصلی اینه که تو کجا هستی؟

وقتی تورو برای اولین بار دیدم اصلا فکر نمی‌کردم قراره یک اتفاق بزرگ توی زندگیم بی افته. اتفاقی که منو تغییر بده!

یک انسان رو دیدم که ظاهرش معمولی بود. موهای معمولی و ریخته شده روی شونه هاش. نمی‌دونم چی شد که تصمیم گرفتم بیام جلو تا شروع کنم به حرف زدن و از اون جالب تر اینکه تو هم مقاومتی نداشتی و باهام حرف زدی.

از این جا داستانی آغاز میشه که من اون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.

و اینطور شروع شد: روزی روزگاری پسری مسیر هر روزه اش رو تغییر میده و بر میخوره به مسیر هر روزه یک دختر....

  • ۰۳/۰۹/۰۶
  • علیرضا صادق زاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی